پيامهاي ارسالي
+
شت فرمان ماشينش نشسته بودودر تاريکي شب داشت تنها بر مي گشت خانه.
ضبط ماشين داشت براي خودش مي خواند.
رسيد به جلوي مسجد، چند مانع و چند نفر که لباس خاکي به تن داشتند نشان مي دادکه به پست ايست بازرسي رسيده.
ايستادوشيشه ماشين را پايين کشيد.
جواني همسن خودش سرش را کنجکاوانه آورد داخل وگفت:" کجا؟ گواهينامه و کارت ماشين؟"
گفت:" سلام! دسته پليسه"
جوان به سمت مسن ترين خاکي پوش که به نظر فرمانده آنها بود و
مهديه...
93/6/18