می خواهم به کودکی ام برگردم
این مطلب رو سال 1386 تو نشریه داخلی کانونمون نوشتم تولد امام رضا نزدیک بود و گفتم خالی از لطف نیست
1) پاییز است؛ هیچ چیز از تاریخ نمیدانم، تنها میدانم کمی هوا سرد شده و من هم سوادی برای خواندن تابلوهای عجیب و غریب فرودگاه ندارم. فقط میدانم مادرم به حرمش میرود و من که هی در دلم نق میزنم. من که کنجکاو شده بودم حرمش را ببینم، در خلوت گریه کردم.
2) هشت ساله بودم. داداشم رفت حرمش و من فقط کنار کوچه مان را یادم مانده که آب پشت سرش ریختم و بیشتر، گریه هایم را به یاد میآورم. وقتی داداشم برگشت، یک جاکلیدی که شکل ماهی بود برام آوردهبود، دکمه اش را که میزدم، چشمانش را بیرون میآورد و روشن میشد؛ چشمهای قشنگی داشت، کندمش.
3) سوار قطار بودیم. فقط مستقیم میرفت؛ از هر جای دنیا که بیایی راه تو مستقیم است، هی میرفتم طرف پنجره که شاید زود حرمش را ببینم. صدای سوت قطار هنوز تو گوشم هست. رسیدیم، با دست خودم برای کبوترهای حرم گندم ریختم. مدتها کنار حرم به گنبدهای قشنگش خیره شدم، گدایی تشر زد: ""برو بچه بذار کاسبیمون رو بکنیم."" 14 ساله بودم.
4) 5 سال بعد، این بار با مادرم هرروز به حرمش میرفتم،هر روزدر دفترچه یادداشتم می نوشتم. اولین بار است که کاغذ کم می آورم،چهره آدمها را خوب میدیدم، خوب یادم مانده، اما چه طوری بنویسم.
5) بیست ساله ام. به تو فکر میکنم و رأفت بیکرانت؛ به حرفهای این زرتشتی تازه مسلمان شده، بعد از حرفهایش از خودم خجالت میکشم! مولا!
6) دارالاجابه میعادگاه دل و تو، جایی که شتاب تند شده نفسهایم را آرام میکند.
7) تولدت نزدیک است. به تو فکر میکنم و مشهدت و به تصویر این سالها که با حضور تو گذشتهاست.
8) نام کوچک من رضا ست.
رضا شاعری