سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رضا شاعری

این وبلاگ رو بعد از وبلاگی که برای برادرم راه اندازی کرده بودم برای برخی سیاهه های خودم البته انگار فقط همون چلچراغ شهادت بازدیدش خوبه
صفحه خانگی پارسی یار درباره

خاطره ای از شهید فرخ بلاغی و شهید شاعری

    نظر

از منطقه برمیگشتیم با چنتا تا اتومبیل جنگی. روزگار خوشی بود. جنگ با تمام سختی هاش دوران خوبی بود.

داخل ماشین با هم شوخی میکردیم  جواد یه مرمی فشنگ  برداشته بود و مثل یه گردن بند با یه زنجیر دور گردنش انداخته بود .

توی ماشین داشت بایکی از بچه ها کشتی میگرفت و به شوخی برای هم کری میخوندن که حسین دست انداخت دور گردن جواد بندو کشید.

همین باعث شد گردن بند گره بخوره و وجواد سخت نفس بکشه اول فک کردیم اتفاق خاصی نیس اما دیدیم اگر کار ی نکنیم دستی دستی جوون مردم تلف میشه.

با اشاره به راننده ماشین رو نگه داشتیم اما کاری از پیش نبردیم. تا اینکه ماشین بعدی رسید.

فرخ بلاغی پیاده شد پرسید چی شده؟ وقتی حال جواد رو دید دستی بگردن بند انداخت وخیلی راحت باز شد.

همه با هم صلواتی فرستادیم به شوخی هی گفتیم باباا فرشته نجات کجابودی؟؟؟ 

یعقوب(شهید فرخ بلاغی) نگاهی به ما کرد و گفت من فرشته نجات نیستم این آقا جواد ما این همه راهو نیومده که اینطوری مفت از دنیا بره.

جواد ایشالا جای دیگه از دنیا میره ایشالا که قسمتش شهادته . . .

اون روز تمام شد و چن سال بعد جواد به درجه رفیع شهادت نازل شد


می خواهم به کودکی ام برگردم

    نظر

این مطلب رو سال 1386 تو نشریه داخلی کانونمون نوشتم تولد امام رضا نزدیک بود و گفتم خالی از لطف نیست 


1) پاییز است؛ هیچ چیز از تاریخ نمی‏دانم، تنها می‏دانم کمی هوا سرد شده و من هم سوادی برای خواندن تابلوهای عجیب و غریب فرودگاه ندارم. فقط می‏دانم مادرم به حرمش می‏رود و من که هی در دلم نق می‏زنم. من که کنجکاو شده‏ بودم حرمش را ببینم، در خلوت گریه کردم.

2) هشت ساله بودم. داداشم رفت حرمش و من فقط کنار کوچه‏ مان را یادم مانده که آب پشت سرش ریختم و بیشتر، گریه‏ هایم را به یاد می‏آورم. وقتی داداشم برگشت، یک جاکلیدی که شکل ماهی بود برام آورده‏بود، دکمه‏ اش را که می‏زدم، چشمانش را بیرون می‏آورد و روشن می‏شد؛ چشم‏های قشنگی داشت، کندمش.

3) سوار قطار بودیم. فقط مستقیم می‏رفت؛ از هر جای دنیا که بیایی راه تو مستقیم است، هی می‏رفتم طرف پنجره که شاید زود حرمش را ببینم. صدای سوت قطار هنوز تو گوشم هست. رسیدیم، با دست خودم برای کبوترهای حرم گندم ریختم. مدت‏ها کنار حرم به گنبدهای قشنگش خیره شدم، گدایی تشر زد:   ""برو بچه بذار کاسبی‏مون رو بکنیم."" 14 ساله بودم.

4) 5 سال‏ بعد، این بار با مادرم‏ هرروز به حرمش می‏رفتم،هر روزدر دفترچه یادداشتم می نوشتم. اولین بار است که کاغذ کم می‏ آورم،چهره آدم‏ها را خوب می‏دیدم، خوب یادم مانده، اما چه طوری بنویسم.

5) بیست ساله ‏ام. به تو فکر می‏کنم و رأفت بی‏کرانت؛ به حرف‏های این زرتشتی تازه مسلمان شده، بعد از حرف‏هایش از خودم خجالت می‏کشم! مولا!

6) دارالاجابه میعادگاه دل و تو، جایی که شتاب تند شده نفس‏هایم را آرام می‏کند.

7) تولدت نزدیک است. به تو فکر می‏کنم و مشهدت و به تصویر این سال‏ها که با حضور تو گذشته‏است.

8) نام کوچک من رضا ست.  

رضا شاعری

 


عشق ... پدر... پسر...

    نظر

 

پدر

ترس پدرم که ریخت

لباس های روز مبادا را پوشیدیم

و مادر که بعد از برادر ها

هنوز سنگ صبور بود

به عکس ها نگاه می کرد و نگاه های خیره

و هیبت مردانه بابا

که هنوز از پشت قاب چوبی دیدن داشت

و مردم

که هی می آمدند

و هی نمی رفتند

و خواهرم که هی گریه می کرد

و من هی گریه نمی کردم

و ریش سفید ها که با تسبیح هایشان

مردم را سیاه می کردند

تا آن شب که سرازیر شدی

همه چیز عادی بود

همه جا بوی گلاب بود وکباب

اما . . .

چند اتاق آن طرف تر

در میان ریش سفید ها

صحبت از ملک بود و

زمین بود و

پول

به همین سادگی...

رضا شاعری


بعضی دردها مُسکن می‏خواهند. بعضی دردها درمان.

    نظر

بعضی دردها مُسکن می‏خواهند. بعضی دردها درمان.

بعضی دردها را نمی‏ شود کاری کرد، اما بعضی را اگر به موقع به فکر درمانش بیفتی راه درمان دارد، یا لااقل در دراز مدت درمان می‏شود.

* درد هم مثل هر چیز دیگری جنس ‎های مختلفی دارد: دردهای موضعی، درد پا، درد چشم و... اما بعضی دردها فرق می‏کند: درد دل، درد عشق،‌ درد...

* درد که به سراغت آمد اگر به فکر نباشی نم نم و ذره ذره تمام وجودت را تسخیر می‏کند و رفته رفته تمام سلول‏های دلت را خاکستر می‏کند و انگار که خودت را باخته باشی و کلافه شده باشی ناخواسته به سراغ درمان می‏روی.

* اگر زود به فکر افتاده باشی، زود به فکر درد دلت افتاده باشی، اگر این کوله بار سنگین گناه چیزی از دلت باقی گذاشته باشد می‏توانی سری به کتابخانه کوچک دلت بزنی. به کتابی که مدت‏هاست در کنج خانه‏ ی دلت خاک خورده پناه

ببری، به مسکن‏ هایش، به یکی از هزار نشانه و هزار آیه ‏اش،‌ به آیه‏ ی از جنس آرامش "الا به ذکر الله تطمئن القلوب"[1] به آیه‏ ی آرامش، به آرامش روزهای کودکی ‏ات، روزهایی که قلبت زلال بود.

* یک ماه از همه چیز، از این دنیای وانفسا دل بریدن و خود را به سرچشمه‏ی وصال رساندن، فرصت خوبیست. با همین تن و روح آلوده، با همین دل زمینی، هنوز رغبتی هست، هنوز هم می‏توان بازگشت: 

"توکل به خدای با عزت و مهربان کسی که تو را می‏ بیند، آن هنگام که بپا خواسته ‏ای"[2] 

* یک ماه فرصت داری که خلوت و تنهایی و دلت را که ماه‏هاست از دست داده‏ای باز گردانی. هنوز امید داری که با همان دل زیر لب هر روز هر شام زمزمه می‏کنی «یا علی یا عظیم یا غفور یا رحیم » هنوز امید داری که هر روز

می‏خوانی «ربنا افرغ علینا صبرا ....» که تا چند روز دیگر بر آستانش بایستی و کمی سرت را بالاتر بگیری و همان کتاب هزار نشانه را واسطه قرار دهی و بگوید الهی العفو الهی العفو الهی العفو . . .

[1]سوره رعد، آیه 28

[2]سوره شعرا، آیه217 و 218