خاطره ای از شهید فرخ بلاغی و شهید شاعری
از منطقه برمیگشتیم با چنتا تا اتومبیل جنگی. روزگار خوشی بود. جنگ با تمام سختی هاش دوران خوبی بود.
داخل ماشین با هم شوخی میکردیم جواد یه مرمی فشنگ برداشته بود و مثل یه گردن بند با یه زنجیر دور گردنش انداخته بود .
توی ماشین داشت بایکی از بچه ها کشتی میگرفت و به شوخی برای هم کری میخوندن که حسین دست انداخت دور گردن جواد بندو کشید.
همین باعث شد گردن بند گره بخوره و وجواد سخت نفس بکشه اول فک کردیم اتفاق خاصی نیس اما دیدیم اگر کار ی نکنیم دستی دستی جوون مردم تلف میشه.
با اشاره به راننده ماشین رو نگه داشتیم اما کاری از پیش نبردیم. تا اینکه ماشین بعدی رسید.
فرخ بلاغی پیاده شد پرسید چی شده؟ وقتی حال جواد رو دید دستی بگردن بند انداخت وخیلی راحت باز شد.
همه با هم صلواتی فرستادیم به شوخی هی گفتیم باباا فرشته نجات کجابودی؟؟؟
یعقوب(شهید فرخ بلاغی) نگاهی به ما کرد و گفت من فرشته نجات نیستم این آقا جواد ما این همه راهو نیومده که اینطوری مفت از دنیا بره.
جواد ایشالا جای دیگه از دنیا میره ایشالا که قسمتش شهادته . . .
اون روز تمام شد و چن سال بعد جواد به درجه رفیع شهادت نازل شد
می خواهم به کودکی ام برگردم
این مطلب رو سال 1386 تو نشریه داخلی کانونمون نوشتم تولد امام رضا نزدیک بود و گفتم خالی از لطف نیست
1) پاییز است؛ هیچ چیز از تاریخ نمیدانم، تنها میدانم کمی هوا سرد شده و من هم سوادی برای خواندن تابلوهای عجیب و غریب فرودگاه ندارم. فقط میدانم مادرم به حرمش میرود و من که هی در دلم نق میزنم. من که کنجکاو شده بودم حرمش را ببینم، در خلوت گریه کردم.
2) هشت ساله بودم. داداشم رفت حرمش و من فقط کنار کوچه مان را یادم مانده که آب پشت سرش ریختم و بیشتر، گریه هایم را به یاد میآورم. وقتی داداشم برگشت، یک جاکلیدی که شکل ماهی بود برام آوردهبود، دکمه اش را که میزدم، چشمانش را بیرون میآورد و روشن میشد؛ چشمهای قشنگی داشت، کندمش.
3) سوار قطار بودیم. فقط مستقیم میرفت؛ از هر جای دنیا که بیایی راه تو مستقیم است، هی میرفتم طرف پنجره که شاید زود حرمش را ببینم. صدای سوت قطار هنوز تو گوشم هست. رسیدیم، با دست خودم برای کبوترهای حرم گندم ریختم. مدتها کنار حرم به گنبدهای قشنگش خیره شدم، گدایی تشر زد: ""برو بچه بذار کاسبیمون رو بکنیم."" 14 ساله بودم.
4) 5 سال بعد، این بار با مادرم هرروز به حرمش میرفتم،هر روزدر دفترچه یادداشتم می نوشتم. اولین بار است که کاغذ کم می آورم،چهره آدمها را خوب میدیدم، خوب یادم مانده، اما چه طوری بنویسم.
5) بیست ساله ام. به تو فکر میکنم و رأفت بیکرانت؛ به حرفهای این زرتشتی تازه مسلمان شده، بعد از حرفهایش از خودم خجالت میکشم! مولا!
6) دارالاجابه میعادگاه دل و تو، جایی که شتاب تند شده نفسهایم را آرام میکند.
7) تولدت نزدیک است. به تو فکر میکنم و مشهدت و به تصویر این سالها که با حضور تو گذشتهاست.
8) نام کوچک من رضا ست.
رضا شاعری
عشق ... پدر... پسر...
ترس پدرم که ریخت
لباس های روز مبادا را پوشیدیم
و مادر که بعد از برادر ها
هنوز سنگ صبور بود
به عکس ها نگاه می کرد و نگاه های خیره
و هیبت مردانه بابا
که هنوز از پشت قاب چوبی دیدن داشت
و مردم
که هی می آمدند
و هی نمی رفتند
و خواهرم که هی گریه می کرد
و من هی گریه نمی کردم
و ریش سفید ها که با تسبیح هایشان
مردم را سیاه می کردند
تا آن شب که سرازیر شدی
همه چیز عادی بود
همه جا بوی گلاب بود وکباب
اما . . .
چند اتاق آن طرف تر
در میان ریش سفید ها
صحبت از ملک بود و
زمین بود و
پول
به همین سادگی...
رضا شاعری
بعضی دردها مُسکن میخواهند. بعضی دردها درمان.
بعضی دردها مُسکن میخواهند. بعضی دردها درمان.
بعضی دردها را نمی شود کاری کرد، اما بعضی را اگر به موقع به فکر درمانش بیفتی راه درمان دارد، یا لااقل در دراز مدت درمان میشود.
* درد هم مثل هر چیز دیگری جنس های مختلفی دارد: دردهای موضعی، درد پا، درد چشم و... اما بعضی دردها فرق میکند: درد دل، درد عشق، درد...
* درد که به سراغت آمد اگر به فکر نباشی نم نم و ذره ذره تمام وجودت را تسخیر میکند و رفته رفته تمام سلولهای دلت را خاکستر میکند و انگار که خودت را باخته باشی و کلافه شده باشی ناخواسته به سراغ درمان میروی.
* اگر زود به فکر افتاده باشی، زود به فکر درد دلت افتاده باشی، اگر این کوله بار سنگین گناه چیزی از دلت باقی گذاشته باشد میتوانی سری به کتابخانه کوچک دلت بزنی. به کتابی که مدتهاست در کنج خانه ی دلت خاک خورده پناه
ببری، به مسکن هایش، به یکی از هزار نشانه و هزار آیه اش، به آیه ی از جنس آرامش "الا به ذکر الله تطمئن القلوب"[1] به آیه ی آرامش، به آرامش روزهای کودکی ات، روزهایی که قلبت زلال بود.
* یک ماه از همه چیز، از این دنیای وانفسا دل بریدن و خود را به سرچشمهی وصال رساندن، فرصت خوبیست. با همین تن و روح آلوده، با همین دل زمینی، هنوز رغبتی هست، هنوز هم میتوان بازگشت:
"توکل به خدای با عزت و مهربان کسی که تو را می بیند، آن هنگام که بپا خواسته ای"[2]
* یک ماه فرصت داری که خلوت و تنهایی و دلت را که ماههاست از دست دادهای باز گردانی. هنوز امید داری که با همان دل زیر لب هر روز هر شام زمزمه میکنی «یا علی یا عظیم یا غفور یا رحیم » هنوز امید داری که هر روز
میخوانی «ربنا افرغ علینا صبرا ....» که تا چند روز دیگر بر آستانش بایستی و کمی سرت را بالاتر بگیری و همان کتاب هزار نشانه را واسطه قرار دهی و بگوید الهی العفو الهی العفو الهی العفو . . .
[1]سوره رعد، آیه 28
[2]سوره شعرا، آیه217 و 218