سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رضا شاعری

این وبلاگ رو بعد از وبلاگی که برای برادرم راه اندازی کرده بودم برای برخی سیاهه های خودم البته انگار فقط همون چلچراغ شهادت بازدیدش خوبه
صفحه خانگی پارسی یار درباره

عشق ... پدر... پسر...

    نظر

 

پدر

ترس پدرم که ریخت

لباس های روز مبادا را پوشیدیم

و مادر که بعد از برادر ها

هنوز سنگ صبور بود

به عکس ها نگاه می کرد و نگاه های خیره

و هیبت مردانه بابا

که هنوز از پشت قاب چوبی دیدن داشت

و مردم

که هی می آمدند

و هی نمی رفتند

و خواهرم که هی گریه می کرد

و من هی گریه نمی کردم

و ریش سفید ها که با تسبیح هایشان

مردم را سیاه می کردند

تا آن شب که سرازیر شدی

همه چیز عادی بود

همه جا بوی گلاب بود وکباب

اما . . .

چند اتاق آن طرف تر

در میان ریش سفید ها

صحبت از ملک بود و

زمین بود و

پول

به همین سادگی...

رضا شاعری