سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رضا شاعری

این وبلاگ رو بعد از وبلاگی که برای برادرم راه اندازی کرده بودم برای برخی سیاهه های خودم البته انگار فقط همون چلچراغ شهادت بازدیدش خوبه
صفحه خانگی پارسی یار درباره

تقسیم عادلانه

من همسن و سال پسر تو هستم ،

تو همسن و سال پدر من هستی.

پسر تو درس می خواند و کار نمی کند،

من کار می کنم و درس نمی خوانم.

پدر من نه کار دارد ، نه خانه،

تو هم کاری داری هم خانه ، هم کارخانه ؛

من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه چیز عادلانه تقسیم شده است:

سود آن برای تو ، دود آن برای من.

من کار می کنم ، تو احتکار می کنی.

من بار می کنم ،تو انبار می کنی.

من رنج می برم،تو گنج میبری.

من در کارخانه ی تو کار میکنم.

و در اینجا هیچ فرقی بین من و تو نیست:

وقتی که من کار می کنم، تو خسته می شوی،

وقتی که من خسته می شوم ، تو برای استراحت به شمال می روی،

وقتی که من بیمار می شوم ،تو برای معالجه به خارج می روی.

من در کارخانه ی تو کار می کنم.

و در اینجا همه کارها به نوبت است:

یک روز من کار می کنم، تو کار نمی کنی،

روز دیگر تو کار نمی کنی ، من کار می کنم.

من در کارخانه ی تو کار می کنم

کارخانه ی تو بزرگ است.

اما کارخانه ی تو هر قدر هم بزرگ باشد،

از کارخانه ی خدا که بزرگتر نیست.

کارخانه ی خدا از کارخانه ی تو و از همه ی کارخانه ها بزرگتر است.

و در کارخانه ی خدا همه ی کارها به نوبت است،

در کارخانه ی خدا همه چیز عادلانه تقسیم می شود.

در کارخانه ی خدا ، همه کار می کنند.

 

در کارخانه ی خدا ، حتی خدا هم کار می کند.

زنده یاد قیصر امین پور


برای تولد بیست و هفت سالگی ام...

سلام

امروز از تولدم  درست یبیست و هفت  سال گذشته
حالا به نظر من هر آنچه می‌بایست بلد باشم ، یاد گرفته‌ام  …

اما یاد کودکی‏‏ هایم افتادم و یادگیری های اندک اندکم

اندکی راه رفتن را در یک سالگی یاد گرفتم
آنقدر که هر از گاهی به زمین بخورم
شاید اینطور زمین خوردن و زمین خورده‌ها را فراموش نکنم

                             رضا شاعری


اندکی حرف زدن را در یک سالگی
آنقدر که فقط کمی بتوانم از شدت گرسنگی  و خواب‌آلودگی غر بزنم
شاید اینطور مدام چشمانم محتاج اشک شوند و گریه را فراموش نکنم

اندکی غذا خوردن را در یک سالگی آموختم
آنقدر که فقط کار شست وشو را برای پدر و مادرم سخت کردم
شاید اینطور برای سیر شدن مستغنی از شیر مادر نشوم و مادرم را فراموش نکنم

و بسیار اندکی‌های دیگر که واقعیتش دوست داشتم همیشه اندک بمانند
دوست داشتم و می‏ترسیدم از اندک نماندن آن‏ها و اینکه  از افزون شدن آن‌ها سودی نبرم
نگران این بودم که روزی برای بیش از ‌این آموخته‌ها خوشحال نباشم
نگران بودم
چقدر دوست داشتم یک ساله بمانم

 

اما میدانستم!


با همه‌ی این‌ها خوب می‌دانستم که یک سالگی خانه‌ی نهایی‏ام  نیست
کودکی ، نوجوانی ، جوانی ، میان‌سالی و حتی پیری‌...
اصلا دنیا همه‌اش راه است
  بیست و هفت سالگی ‏ام 
نه به قدر یک خانه‌ی ابدی
که به قدر یک چادر مسافرتی
به قدر یک توقف کوتاه در راهی پر ابتلا و انشاءالله بی بلا
مبارک شد به پایان یافتن کتاب زندگی نامه داستانی  برادرم


 انشالله که  خدمتی به برادرم و همه عزیزانی که نامش در این کتاب آمده کرده باشم...

امیدوارم برای رسیدن به خانه‌ی ابدی‌ام توشه‌ی کافی بردارم

امیدوارم که مثل برادرم که در همین روز متولد شد توفیق شهادت داشته باشم.

امیدوارم که بتوانم خوب زندگی کنم...

امیدوارم....

 

 

برای ایمانم دعا کنید..

پانوشت: دیروز تولد جواد داداش هم بود..


دقیقه ی پانزدهم

گفتیم خسته نباشید،استاد!

1 ساعت ازآغاز درس نگذشته بود.

گفت:15 دقیقه صبر کنید،بعد.

شروع کردیم به شمردن دقیقه ها.

دقیقه 14 ام گفتیم: خسته نباشید.

استاد رفت.

3 روز بعد، آگهی فوت استاد را دیدیم.

تصادف کرده بود، جلوی دانشگاه،دقیقه 15 ام.

کاش هیچوقت دقیقه ها را نمی شمردیم.


سفر به مرکز ایران

سفرنامه : سفر به مرکز ایران

از سال 1380 "میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها" به اتفاق دوستان هیئتی به مشهد الرضا سفر می‏کنیم. که به لطف ارتباط یکی از دوستان چند سال اول را در حسینیه یزدی‏ها در حوالی میدان 5 راه مستقر می‏شدیم. حسینیه یک اتاقک کوچک داشت.

معمولا چند یزدی که سرباز بودند و یا دانشجو حضور داشتند. برای رفاه همشهریانشانش حاج آقای خباز این اتاق را پیش بینی کرده بود.

سال 86 با 2نفرشان حسابی رفیق شدم. بچه های دوست داشتنی‏ای بودند. خونگرم مهربان و مومن. هر یک نشانه ای داشتند از دارالعباده. وقت خداحافظی یک جلد کتاب به من هدیه دادند. صفحه اول کتاب برایم تقدیم نامچه نوشتند. "ایشالا یتا زن بگیری جوون باشه"

علاقه زیادی داشتم که به یزد سفر کنم. اما این مهم سال ها میسر نشد؛ تا اینکه بالاخره به لطف دوستان و برادران محترم خدایی به شهر یزد سفر کردیم.

البته آقا راشد نبود. و توفیق مصاحبت با ایشان را از دست دادیم. ظهر روز 4شنبه بود که رسیدیم. چند دقیقه ای بود که از راه آهن بیرون آمدیم؛ آقا صادق آمدند من و همسر گرامی و صهبا خانوم را به منزلشان بردند.

جوان خوش برخورد و مهربان و هم‏چنین شاعر، که چند روزی خانواده‏شان را به زحمت انداختیم.

سوار ماشین شدیم. هوا خیلی گرم نبود. در طی این سال‏ها همیشه به گرمای یزد در این فصل فکر می‏کردم.

تصور می‏کردم با جهنمی روبرو می‏شوم که تا آخر عمر فراموش نمی کنم. به میدان ساعت رسیدیم همین طور که همه جا را با دقت نگاه می کردم.

صادق گفت: " این برج ساعت شهرماست: یک باور عامیانه هست که میگه این ساعت وسط ایرانه" بیشتر خانه‏ها آجری بودند. بافت سنتی کاهگلی و خشتی بود. حس خوشی داشتم.

در بین همه‏ی داستان‏هایی که تا به امروز خوانده‏ام بیشتر از روایت داستان‏هایی که حال هوای روستایی یا قدیمی داشته‏اند بیشتر لذت برده ‏ام.

حال و هوای یزد خیابان‏هایش نمای ساختمان‏هایش شیرینی همان داستان‏ها را در من زنده می‏کردند. قبلا در لابه لای کتابها حال و هوای کویر را تجربه کردم در بین داستان‏های هوشنگ مرادی کرمانی. حالا از شیرینی‏اش را داشتم می چشیدم.

رسیدیم درب منزل.داخل حیاط حوض و باغچه کوچک و جمع و جوری بود که با سلیقه، درخت های نخل، بهارنارنج و گل آفتابگردان و یک درخت دیگر که حالا نامش را یادم نیست تزیین شده بود.

صادق می گفت: به غیر از چند گونه گیاهی تقریبا همه نوع میوه ای در یزد به به عمل می‏آید.

 

دم درب ورودی مادر صادق به استقبالمان آمد خوش رو و مهربان. این خونگرمی انگار همچون هوای یزد در روح و جان اهالی این دیار موجود است.

پدر خانواده بعد نماز از مسجد آمدند.و افتخار آشنایی با ایشان یکی دیگر از توفیقات این سفر بود. در این چند روز انقدر با صهبا بازی کرد. حسابی صهبا با ایشان دوست شده بود. و برای اولین بار بعد از (عمو جواد اش) ایشان را با همان مدل حرف زدن خودش "عم عم" صدا می‏کرد.

نیم ساعتی گذشته بود که یک پیامک برایم آمد. باز کردم، راشد خدایی: آقا رضا چای بیارم یا قهوه؟ میوه بخور تعارف نکن، خونه خودته... لبخندی به لبانم آورد، یادم افتاد که با اینکه ندیده بودمش هربار که پیامک میداد یا تلفنی صحبت می کرد. این طنز را در گفتارش مشاهده کرده بودم. گرچه آدم کم حرفی ست. اما خیلی اهل مزاح است. کوتاه اما تاثیرگذاار حرفش را میزند.بگذریم...

شب اول به اتفاق آقا صادق و خواهرشان رفتیم امام زاده؛ یکی از عرفا و بزرگان یزد آنجا دفن بود که می‏گویند مردم یزد خیلی به ایشان ارادت داشته‏اند. وقتی فوت شد در ییلاق‏شان بوده. مردم از فاصله‏ای دور ایشان را تا شهر یزد؛ تا این بقعه متبرکه روی دوششان تشییع کردند. نماز خواندیم و کلی گپ زدیم. در بین صحبت هایمان همش آیه "ان مع المومنون اخوه" در ذهنم تداعی می‏شود، که اگر نبود این مودت... خوشحالم که خدا روزی‏ام را دوستی با او خانواده‏اش قرار داده.

بعد از زیارت چند دقیقه‏ای در روبروی مسجد میر چخماخ ایستادیم. عکس انداختیم و لذت بردیم از عظمت و شکوه این بنا به این‏ها خوش صحبتی و بیان شیوای آقا صادق و اطلاعات دقیق راجع به شهرشان را هم باید اضافه کرد. که شیرینی این سفر را بیشتر می کرد. دور تا دور میدان پر از شیرینی فروشی‏های حاج خلیفه بود. معروف ترینشان را نشانمان داد. فردا قرار شد بیاییم سوغاتی بخریم.

داخل میدان فواره آّب هارمونی زیبایی داشت. و رقص آب صهبا را به قهقهه انداخته بود.

نخل که در شهر یزد نماد تابوت حضرت اباعبدالله "ع"  به آرامی به مسجد تکیه داده. نخلی که سالها در تلویزیون روی دوش عزاداران اباعبدااله در شهر یزد می‏دیدم.

این نخل تا همین چند ساله اخیر نقش خودش را ایفا می‏کرده. حالا چند وقتی‏ست که به علت فرسودگی بازنشسته شده، البته ظاهرا جایی برای نگه‏داری‏اش ندارند. کاش داخل یک ظرف شیشه‏ای بگذارندش که خراب نشود.

در راه خانه رفتیم فالوده یزدی خوردیم. مطمئنم اگر تهران بود فالوده به این خوشمزه‏گی را چند برابر به خلق الله می‏فروختند. همسر مکرمه سهمش را نصفه میل کردند. بقیه فالوده را به من سپرد و من هم با اکراه و به سختی قبول کردم....

 

صبح روز پنج شنبه با صادق رفتیم بازار، چند تکه ترمه و یک رو میزی خریدیم. نماز را هم در مسجد جامع خواندیم. چه عظمتی داشت. گلدسته های بلند.

معماری بی نظیر، همین حالا جمعیت یزد در حدود یک میلیون نفر است. این بنا در همین دوران هم خیلی بزرگ است. چه برسد به دورانی که آن را ساخته اند.

عظمت این بنا مرا یاد حرف صادق می‏اندازد"مردمان یزد خیلی سخت کوش و بلند همت اند"

بعد از ظهر صهبا داخل حوض حسابی آب بازی کرد. طفلک کلی ذوق کرد. خوب می‏داند به فردا که به زندگی آپارتمانی تهران برگردیم خبری از این حیاط و حوض نیست.

هر بار که به منزل می‏آمدیم مورد عنایت و مهمان نوازی اهل خانه بودیم. بی ریا و خالصانه... شب هم تماشای بازی فوتبال جام جهانی دور هم و صحبت از اینکه چرا راشد به تیم ملی نرسید...

حوالی غروب شیخ منزل ماند، و ما رفتیم گلزار شهدا نماز خواندیم و زیارت کردیم. باد شدیدی شروع شده و گرد و خاک زیادی به پا کردیم.

رفتیم باغ دولت آباد منزل والی شهر یزد در دوره قاجاریه. بزرگترین بادگیر جهان در آنجاست. حیاط زیبا پر از درخت کمی شبیه به باغ فین کاشان؛ به نظرم بنای خیلی ویژه‏ای نداشت اما داخلش خیلی زیبا بود. حوضچه زیر بادگیر که به خنک‏تر شدن هوا کمک می‏کرده.

 

جمعه صبح رفتیم محله فهادان؛  انگار به صدها سال پیش رفته‏ایم. کوچه‏های باریک کاهگلی و خشتی. زیبا بود. جان میداد برای خاطره بازی. به زندان اسکندر رسیدیم،

می‏گویند قبلا زندان اسکندر بوده و روی خرابه ‏های آن این بنا را ساخته‏اند. همسایه قدیمی خانواده خدایی داخل زندان مغازه‏ای پر از لوازم تزیینی و سنتی داشت به قول پدر صادق " در بند، ولی آزاد" یک آینه ترمه خریدیم و رفتیم داخل سرداب. توی راه پله ها به این فکر می‏کنم شاید این‏جا روزگاری شکنجه گاه مردمانی بوده و ناله ‏های سر داده‏اند...به پایین که می رسم اما با فضای دلچسبی مواجه می‏شوم. حوضچه کوچک، خنکای خوشی دارد. وقت رفتن صادق تک بیت حافظ را می خواند:

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت/ رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم .

. صادق می گفت آب قنات شهر را مدت ها پیش با قنات از دل ییلاق های شیرکوه ودیگر ییلاق ها تا اینجا آورده‏اند. این خود کار عظیم و سختی ست. نتیج? یک چنین فعالیت خستگی ناپذیر، آدمی را در این اندیشه فرو می برد که ساختن حتی یکی از این آب انبارها و بناکردن خود شهر یزد در چنین مکانی، موید بلند همتی مردمان این دیار است.

 

 

ساعت حدود 15 نم نم به سمت راه آهن می رویم؛ هوا گرم‏تر شده. مادر آقا صادق هم محبت می‏کنند و همراه ما می‏آیند. سوار قطار می‏شویم و از قاب پنجره قطار برای صادق دست تکان می‏دهم...

 

پانوشت: عکس ها بعدا الصاق می شود