سفرنامه : سفر به مرکز ایران
از سال 1380 "میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها" به اتفاق دوستان هیئتی به مشهد الرضا سفر میکنیم. که به لطف ارتباط یکی از دوستان چند سال اول را در حسینیه یزدیها در حوالی میدان 5 راه مستقر میشدیم. حسینیه یک اتاقک کوچک داشت.
معمولا چند یزدی که سرباز بودند و یا دانشجو حضور داشتند. برای رفاه همشهریانشانش حاج آقای خباز این اتاق را پیش بینی کرده بود.
سال 86 با 2نفرشان حسابی رفیق شدم. بچه های دوست داشتنیای بودند. خونگرم مهربان و مومن. هر یک نشانه ای داشتند از دارالعباده. وقت خداحافظی یک جلد کتاب به من هدیه دادند. صفحه اول کتاب برایم تقدیم نامچه نوشتند. "ایشالا یتا زن بگیری جوون باشه"
علاقه زیادی داشتم که به یزد سفر کنم. اما این مهم سال ها میسر نشد؛ تا اینکه بالاخره به لطف دوستان و برادران محترم خدایی به شهر یزد سفر کردیم.
البته آقا راشد نبود. و توفیق مصاحبت با ایشان را از دست دادیم. ظهر روز 4شنبه بود که رسیدیم. چند دقیقه ای بود که از راه آهن بیرون آمدیم؛ آقا صادق آمدند من و همسر گرامی و صهبا خانوم را به منزلشان بردند.
جوان خوش برخورد و مهربان و همچنین شاعر، که چند روزی خانوادهشان را به زحمت انداختیم.
سوار ماشین شدیم. هوا خیلی گرم نبود. در طی این سالها همیشه به گرمای یزد در این فصل فکر میکردم.
تصور میکردم با جهنمی روبرو میشوم که تا آخر عمر فراموش نمی کنم. به میدان ساعت رسیدیم همین طور که همه جا را با دقت نگاه می کردم.
صادق گفت: " این برج ساعت شهرماست: یک باور عامیانه هست که میگه این ساعت وسط ایرانه" بیشتر خانهها آجری بودند. بافت سنتی کاهگلی و خشتی بود. حس خوشی داشتم.
در بین همهی داستانهایی که تا به امروز خواندهام بیشتر از روایت داستانهایی که حال هوای روستایی یا قدیمی داشتهاند بیشتر لذت برده ام.
حال و هوای یزد خیابانهایش نمای ساختمانهایش شیرینی همان داستانها را در من زنده میکردند. قبلا در لابه لای کتابها حال و هوای کویر را تجربه کردم در بین داستانهای هوشنگ مرادی کرمانی. حالا از شیرینیاش را داشتم می چشیدم.
رسیدیم درب منزل.داخل حیاط حوض و باغچه کوچک و جمع و جوری بود که با سلیقه، درخت های نخل، بهارنارنج و گل آفتابگردان و یک درخت دیگر که حالا نامش را یادم نیست تزیین شده بود.
صادق می گفت: به غیر از چند گونه گیاهی تقریبا همه نوع میوه ای در یزد به به عمل میآید.
دم درب ورودی مادر صادق به استقبالمان آمد خوش رو و مهربان. این خونگرمی انگار همچون هوای یزد در روح و جان اهالی این دیار موجود است.
پدر خانواده بعد نماز از مسجد آمدند.و افتخار آشنایی با ایشان یکی دیگر از توفیقات این سفر بود. در این چند روز انقدر با صهبا بازی کرد. حسابی صهبا با ایشان دوست شده بود. و برای اولین بار بعد از (عمو جواد اش) ایشان را با همان مدل حرف زدن خودش "عم عم" صدا میکرد.
نیم ساعتی گذشته بود که یک پیامک برایم آمد. باز کردم، راشد خدایی: آقا رضا چای بیارم یا قهوه؟ میوه بخور تعارف نکن، خونه خودته... لبخندی به لبانم آورد، یادم افتاد که با اینکه ندیده بودمش هربار که پیامک میداد یا تلفنی صحبت می کرد. این طنز را در گفتارش مشاهده کرده بودم. گرچه آدم کم حرفی ست. اما خیلی اهل مزاح است. کوتاه اما تاثیرگذاار حرفش را میزند.بگذریم...
شب اول به اتفاق آقا صادق و خواهرشان رفتیم امام زاده؛ یکی از عرفا و بزرگان یزد آنجا دفن بود که میگویند مردم یزد خیلی به ایشان ارادت داشتهاند. وقتی فوت شد در ییلاقشان بوده. مردم از فاصلهای دور ایشان را تا شهر یزد؛ تا این بقعه متبرکه روی دوششان تشییع کردند. نماز خواندیم و کلی گپ زدیم. در بین صحبت هایمان همش آیه "ان مع المومنون اخوه" در ذهنم تداعی میشود، که اگر نبود این مودت... خوشحالم که خدا روزیام را دوستی با او خانوادهاش قرار داده.
بعد از زیارت چند دقیقهای در روبروی مسجد میر چخماخ ایستادیم. عکس انداختیم و لذت بردیم از عظمت و شکوه این بنا به اینها خوش صحبتی و بیان شیوای آقا صادق و اطلاعات دقیق راجع به شهرشان را هم باید اضافه کرد. که شیرینی این سفر را بیشتر می کرد. دور تا دور میدان پر از شیرینی فروشیهای حاج خلیفه بود. معروف ترینشان را نشانمان داد. فردا قرار شد بیاییم سوغاتی بخریم.
داخل میدان فواره آّب هارمونی زیبایی داشت. و رقص آب صهبا را به قهقهه انداخته بود.
نخل که در شهر یزد نماد تابوت حضرت اباعبدالله "ع" به آرامی به مسجد تکیه داده. نخلی که سالها در تلویزیون روی دوش عزاداران اباعبدااله در شهر یزد میدیدم.
این نخل تا همین چند ساله اخیر نقش خودش را ایفا میکرده. حالا چند وقتیست که به علت فرسودگی بازنشسته شده، البته ظاهرا جایی برای نگهداریاش ندارند. کاش داخل یک ظرف شیشهای بگذارندش که خراب نشود.
در راه خانه رفتیم فالوده یزدی خوردیم. مطمئنم اگر تهران بود فالوده به این خوشمزهگی را چند برابر به خلق الله میفروختند. همسر مکرمه سهمش را نصفه میل کردند. بقیه فالوده را به من سپرد و من هم با اکراه و به سختی قبول کردم....
صبح روز پنج شنبه با صادق رفتیم بازار، چند تکه ترمه و یک رو میزی خریدیم. نماز را هم در مسجد جامع خواندیم. چه عظمتی داشت. گلدسته های بلند.
معماری بی نظیر، همین حالا جمعیت یزد در حدود یک میلیون نفر است. این بنا در همین دوران هم خیلی بزرگ است. چه برسد به دورانی که آن را ساخته اند.
عظمت این بنا مرا یاد حرف صادق میاندازد"مردمان یزد خیلی سخت کوش و بلند همت اند"
بعد از ظهر صهبا داخل حوض حسابی آب بازی کرد. طفلک کلی ذوق کرد. خوب میداند به فردا که به زندگی آپارتمانی تهران برگردیم خبری از این حیاط و حوض نیست.
هر بار که به منزل میآمدیم مورد عنایت و مهمان نوازی اهل خانه بودیم. بی ریا و خالصانه... شب هم تماشای بازی فوتبال جام جهانی دور هم و صحبت از اینکه چرا راشد به تیم ملی نرسید...
حوالی غروب شیخ منزل ماند، و ما رفتیم گلزار شهدا نماز خواندیم و زیارت کردیم. باد شدیدی شروع شده و گرد و خاک زیادی به پا کردیم.
رفتیم باغ دولت آباد منزل والی شهر یزد در دوره قاجاریه. بزرگترین بادگیر جهان در آنجاست. حیاط زیبا پر از درخت کمی شبیه به باغ فین کاشان؛ به نظرم بنای خیلی ویژهای نداشت اما داخلش خیلی زیبا بود. حوضچه زیر بادگیر که به خنکتر شدن هوا کمک میکرده.
جمعه صبح رفتیم محله فهادان؛ انگار به صدها سال پیش رفتهایم. کوچههای باریک کاهگلی و خشتی. زیبا بود. جان میداد برای خاطره بازی. به زندان اسکندر رسیدیم،
میگویند قبلا زندان اسکندر بوده و روی خرابه های آن این بنا را ساختهاند. همسایه قدیمی خانواده خدایی داخل زندان مغازهای پر از لوازم تزیینی و سنتی داشت به قول پدر صادق " در بند، ولی آزاد" یک آینه ترمه خریدیم و رفتیم داخل سرداب. توی راه پله ها به این فکر میکنم شاید اینجا روزگاری شکنجه گاه مردمانی بوده و ناله های سر دادهاند...به پایین که می رسم اما با فضای دلچسبی مواجه میشوم. حوضچه کوچک، خنکای خوشی دارد. وقت رفتن صادق تک بیت حافظ را می خواند:
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت/ رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم .
. صادق می گفت آب قنات شهر را مدت ها پیش با قنات از دل ییلاق های شیرکوه ودیگر ییلاق ها تا اینجا آوردهاند. این خود کار عظیم و سختی ست. نتیج? یک چنین فعالیت خستگی ناپذیر، آدمی را در این اندیشه فرو می برد که ساختن حتی یکی از این آب انبارها و بناکردن خود شهر یزد در چنین مکانی، موید بلند همتی مردمان این دیار است.
ساعت حدود 15 نم نم به سمت راه آهن می رویم؛ هوا گرمتر شده. مادر آقا صادق هم محبت میکنند و همراه ما میآیند. سوار قطار میشویم و از قاب پنجره قطار برای صادق دست تکان میدهم...
پانوشت: عکس ها بعدا الصاق می شود